راننده تاکسی از ۲۰۰ متری هر مسافری به ازای هر دور لاستیکش یه بوق زد، مسافر بعدی دویست متر اونور تر بود، اونم سوار کرد. مسافر آخری هم زود نشست و بعد از اون راننده واسه همه مسافرایی که نمیتونست سوار کنه _چون پر بود_ یه بوق معذرتخواهی زد و رد شد. واسه هر عابر و هر ماشینی هم که از بغلمون رد شد یه بوق زد که یه وقت کسی دلخور نشه. اگه یکی بدون راهنما یه سانت ماشینو میکشید اینور و اونور بوقای ضربتی میزد و با یه بوق ممتد و گردنی که مثل عقربه ساعت میچرخید، میگفت: راننده نیستن که. جلوتر از جایی که باید پیاده شدم. یه بوق زد که یعنی دارم نگه میدارم، یه بوقم واسه خداحافظ زد و بوق بعدیشم شنیدم که واسه مسافری بود که جای من سوار کرد. یعنی تا وقتی ساعت کاریش تموم شه چندتای دیگه بوق میزنه؟
صدای بوقایی که شنیده بودم مثل یه کابوس تو ذهنم بود. از خیابون رد شدم. تو کوچه فرعی با چنان سرعتی جلوم سبز شد که سه متر پریدم هوا. چراغ قرمزو رد کرد و خورد به ماشینی که داشت از روبرو میومد. روز لعنتی رانندههای بد بود. روزی که تو طلوع آفتابش پسر همسایه با صدای بلند موزیکش اومد تو پارکینگ. خواننده میخواست یه حلقه طلایی بخره و حواسش نبود شاید همسایهها خواب باشن… . آره در واقع قصه از همون جا شروع شد.
مگه جز ما آدما و راننده بشقاب پرندهها موجود دیگهای هم پشت فرمون میشینه؟ چرا فراموش میکنیم که قوانین رانندگی مال همه ماست و همه جای دنیا هم این قانونا وجود داره؟ چرا یادمون میره درسته ما حق خریدن و روندن ماشینو داریم، اما کسی به ما حق داغون کردن اعصاب بقیه رو نداده؟ چرا باور نمیکنیم یه لحظه فراموش کردن این چیزا ممکنه جون یه آدمی رو ازش بگیره؟
سهم ما از خیابون و جاده بیشتر از مردمی که رانندگی نمیکنن نیست، اما مسئولیتمون خیلی خیلی زیادتر از اینه که بخواهیم با جون و اعصاب مردم بازی کنیم. ممکنه واسه بهم زدن آرامش دیگران کسی جریمهمون نکنه، اما تا وقتی ما این کار رو ادامه بدیم، دیگرانی هم پیدا میشن که آرامش و امنیت ما رو به خطر بندازن. پس یه رنگی خوب باش و با اعصاب آروم خوب روندن رو به دیگران یاد بده.
منبع: رنگی رنگی